کد مطلب:235292 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:240

کرامت 12
غفاری گفت: مردی از آل ابی رافع - كه به غلام پیغمبر مشهور بود - و فلان نام داشت به گردن من حقی داشت (و پولی از من طلبكار بود) آن حق را از من مطالبه كرد و پافشاری در گرفتن آن نمود؛ (و من نیز توانایی پرداخت آن را نداشتم) من كه چنین دیدم؛ نماز صبح را در مسجد رسول خدا صلی الله علیه و اله خواندم؛ سپس به سوی خانه ی حضرت رضا علیه السلام - كه در عریض (نام جایی است در یك فرسنگی مدینه) بود - رهسپار شدم؛ چون نزدیك در خانه ی آن حضرت رسیدم، دیدم؛ سوار بر الاغی است و پیراهن وردایی در بر دارد و روبرویم از خانه در آمد؛ چون نظرم به آن حضرت افتاد شرم كردم كه حاجتم را اظهار كنم؛ همینكه به من رسید، ایستاد و به من نگریست؛ من بر آن حضرت سلام كردم - ماه رمضان بود -



[ صفحه 149]



سپس گفتم: قربانت گردم همانا دوست شما، فلان كس، از من طلبی دارد و بخدا مرا رسوا كرده - و من گمان می كردم (پس از این شكایتی كه از او كردم) آن حضرت به او دستور خواهد داد تا از مطالبه كردن طلب خود از من خودداری كند - بخدا به آن حضرت نگفتم: چه مقدار از من می خواهد و هیچ نامی از چیز دیگر نیز پیش او نبردم.

به من دستور داد: بنشینم تا بازگردد؛ من همچنان در آنجا ماندم تا نماز مغرب را خواندم و چون روزه بودم، دلم تنگ شد و خواستم بازگردم كه دیدم آن حضرت پیدا شد و مردم گرد او را گرفته اند و گدایان نیز سر راه او نشسته بودند، آن حضرت به ایشان صدقه می داد تا اینكه رفت و داخل منزل خود شد؛ سپس بیرون آمده، مرا پیش خواند؛ من برخاسته، با او به داخل خانه رفتیم و با هم نشستیم، من شروع كردم از ابن مسیب، امیر مدینه، صحبت كردن و من زیاد می شد كه برای آن حضرت از ابن مسیب سخن می گفتم. چون از سخن فارغ شدم، فرمود: گمان نمی كنم افطار كرده باشی؛ عرض كردم: نه. پس برای من خوراكی خواست و آوردند و پیش من گذاردند، به غلام نیز دستور داد: با من هم خوراك شود؛ پس من و غلام از آن خوراك خوردیم و چون دست از خوراك كشیدیم فرمود: آرام، تشك را بلند كن و هر چه در زیر آن است، بردار.

من تشك را بلند كرده، اشرفیهایی از طلا دیدم آنها را برداشته و در جیب آستین خود نهادم؛ سپس دستور فرمود: چهار تن از غلامانش با من باشند تا مرا به منزل و خانه ی خود برسانند؛ من عرض كردم: قربانت گردم، شبگردان و پاسبانان ابن مسیب سر راه هستند و من خوش ندارم، مرا با غلامان شما ببینند. فرمود: درست گفتی؛ خدا تو را به راه راست راهنمایی كند و به غلامان دستور فرمود همراه من باشند. تاهر كجا كه من گفتم، برگردند. چون نزدیك خانه ام رسیدم و دلم آرام شد،



[ صفحه 150]



آنها را برگردانده، به خانه ی خود رفتم و چراغ خواسته، اشرفیها را شمردم؛ دیدم «چهل و هشت اشرفی است» و طلب آن مرد از من بیست و هشت اشرفی بود.

در میان آنها یك اشرفی می درخشید كه درخشندگی آن مرا خوش آمده، آن را برداشته، نزدیك چراغ بردم، دیدم به خط روشن و خوانا روی آن نوشته شده بود، طلب آن مرد بیست و هشت اشرفی است. و مابقی از آن تو است و بخدا من دقیقا نمی دانستم كه آن مرد چه مبلغ از من طلبكار است. [1] .


[1] ص 248، ارشاد مفيد.